غم رنگ مغرب

ساخت وبلاگ

در شب بغض و سیاه ، ماه مرا دید و گفت
برگ گل سرخ را ، باد کجا می برد
ردپای کاروانیان دلم را بگیر، از کویر سوزناک سینه ام بیا تا به معبد سوختۀ جانم برسی !
عمرم همه در نالیدن بر باد رفت ، و دلم همه در دلبستگی ها ویران گشت و زندگی ام همه در جرعه جرعه انتظار ، بر آب شد و جانم در تشنج های دائم بر خاک .
آن همه تپیدن های دل از شوق فردایی که هیچ وقت نیامد ، آن همه آوازهای بلند ، گرم از عشق و آرزوی آفتاب ، آن همه غزل های بیتاب از حسرت حضور ، آن همه نگاههای الهی و نداهای قدسی ، همه و همه بر آب خیال و سراب وصل ، خیس و هیچ شد .
اینک سایۀ سیاه تودهْ ابری پردوام ، بر وجود تافته و غریب من ، بر دلم ، این سرای مسافران رفته ، سنگینی می کند و من می نگرم در پهنای این عالم ، در زمین و آسمان ، آیا کسی است تا بار سنگینی را که بر پشت واژه های خسته نهادم بر گیرد ؟
اکنون بر کناره نحر فنا منتظرم ! باورهایم شکسته ، اسماعیلم ذبح شده ، امیدم خاموش و معبدم ویران گشته است . در اینجا که منم ، کسی چه می داند که خواب و بیداری ، شب و روز ، بهار و زمستان ، همه و همه چه دهشتناک و رنج آور است و من با چه دردی و چه تبی می سوزم .
سکوتِ نومید و غم رنگ مغرب ، آرام آرام پیش می آید و مرا ، این "آواره غریب" را در خود محو می کند .
آرمانهای من به پایان رسیده ! احساس می کنم این آخرین مقصد است ، به انتها رسیده ام ، دیگر نه بارانی ، نه آواز عاشقی ، نه آوای رحیلی و نه بانگ جرسی...
دیگر تنهایی ، و درد سکوت ، همنشین همیشگی و همراه جاوید من است !
سوگند خورده بودم کز دل سخن نگویم
دل آینه ست و رو را ناچار می نماید
مراغه - نیمه شب جمعه - 24 آبان 92
فرهاد حسن سلطانپور
(با اقتباس از دکتر شریعتی)
طیران...
ما را در سایت طیران دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0tayaran5 بازدید : 17 تاريخ : يکشنبه 24 بهمن 1395 ساعت: 2:23