دشت بی امید

ساخت وبلاگ

اینجا صحراههای سکوت و بیشه های اندوه ، سایه های هول و غارهای انزوا ، دیار نام و رنگ و سرزمین طلا و زر است . دل ، به منشور روزگار رنگین می شود و عقل به شراب تمنای تن ، قعر را عرش می انگارد .
اینجا کسی به یاد نام های قدسی و اصالت های بلند نیست ، اینجا همه در فکر ساختن برج و بارو و بر پاداشتن کاخ زندگی خویشند . ای حقیقت ، ای تعالی ! اینجا کسی به یاد تو نیست ، کسی در فکر ناز و تمنای تو نیست ، اگر هم می بینی گهگاهی نام تو را می برند ، از برای تو نیست ، از برای خود و دنیای خود است .
این دل که روزگاری مخزن نام تو بود اینک منبع و ماوای رنگ و زر است . اینجا کسی به یاد تو نیست ، یکی از پله قدرت بالا می رود و دیگری به بوی کبابی دل خوش می دارد ، یکی به اتومبیل میلیاردی اش خرسند است و آن دیگری به کتابخانه بزرگ منزلش مفتخر است . زنان به طلا و زیور ، چهره خندان می کنند و چون نصیبی نبرند ، عقده بر دل می بندند ، مردان هم به امید یک کام به تمنای تن ، روز را شب می کنند و تمام آرمانشان یک زندگی مفت و بی دردسر است . آری اینجا کسی به یاد تو نیست !
آنها كه درخلوت عظيم انزواشان و درجهان بي مرز استغناشان طبيعت را خانۀ پست و آلوده و محقري مي ديده اند و آن عشق بزرگ ، پرندۀ روحشان را عمري درابديت آن سوي اين جهان،به پرواز مي آورده است ، یا آنها كه هميشه افق هاي دور را در پيش نگاه خويش داشته اند و بر پشت اسبهاي مغرورشان دشتهاي پهناوري را كه نگاه درآن گم ميشود و كوهستان هاي بلند و پر صلابتي را كه كلاه از سر بيننده مي اندازد ، مي تاخته اند تا از شان و شرافت آدمی دفاع کنند و در اين راه به خاک و خون می غلتيده اند با آنها كه جولانگاهشان پشت ميز اداره يا رستورانِ چپل بالای شهر و منزلگاهشان يك خانۀ نقلي موزائيكي و شهرشان هيچ جز ديوار و ديوار ، و آنها که تمام آرزو و آرمانشان قد کشيدن قند عسل و کاکل زریشان و خنده ها و تاتی تاتی کردن بچه هايشان است ، و آنها كه شيشكي از گله يا آهوئي از صحرا را به زمين مي زنند و كباب مي كنند و پنجه درسينۀ يك گوسفند فرو مي برند و آنها که تمام نطق و سخنشان شده زندگی چاردیواری که همه اش قاشق است و چنگال و كلينكس و پيشدستي و گل كاغذي و ادا و اطوارهاي بيخرج و آنها که تمام هم ّ و غم ّ شان سِت شدن پرده و دراپۀ پنجره اتاقشان با فرش پرزدار منزلشان است با هم فرق بسيار دارند ! بهرحال اين دو ، دنيا را يك جور نمي بينند.
زندگي طولاني در اقیانوس ها و چشم در سیمای آبی دریاها ، چشمان مرا چنان به روشنی ، و گوش های مرا به چنان آرامشی خو داده است كه کوههای سنگدل و صخره های عبوس اين ديار، سراشیبی لغزان کوهستان های آن ، برقهاي تند صورتک های نازيبا ، و های و هوی و بوق و کرنای شهرها ، سخت آزارم مي دهد . هوا که روشن است سیمای زشت این دیار بی طاقتم می کند طوریکه چشم فرو می بندم تا چیزی نبینم ، اما همه جا را تاریک و سیاه می بینم . چون هوا تاریک می شود حباب هایی شیشه ای روشن می شوند ، لامپ هایی که همه جا را روشن می کنند اما من با همه این ماه ها و ستارگان ِ مجعول و کواکب کوچک و مرعوب بیگانه ام ! به بالای سرم ، به آنجا که آسمان همانجاست خیره می شوم و شمایل ماه و ستارگان سرزمین مادری ام را از فرسنگ ها فاصله می بینم . از دور هم زیبا و با شکوهند ولی من حتیاگر صدها نردبان بلند را هم به هم ببندم باز به آنها نمی رسم . ناگزیر چشمم را با شوق و هراس مي گشايم و به اين منظرۀ شگفت درسينۀآسمان خيره ميشوم اما ،تحمل آن باز برايم دشوار مي گردد .تماشاي غريبي است . نمي توانم ببينم ؛ نميتوانم نبينم . دلم ازديدار اين نمايش بزرگ لبريز شوق مي شود اما روحم دربرابر اين همه نا آرامي و انفجار و عصيان هاي پياپي و سردرگم آزردهاست .
آنجا که بودم با روح آبی دریا در می آمیختم و او بی تابی ها و پیچ و تاب ها و فغان های مرا به آغوش خویش آرام می کرد و با زمزمه های دلکشش ،از خیال های آبی و آرزوهای سبز می گفت.
ولی اینجا ، این دیار سرد و بی مونس جزسياهي ، ديگر هيچ نمي بينم .
اینجا بس سرد و تاریک است ، چنان که من ديگر از روز نمي گویم ؛ ديگر در ستايش خورشيد قصيده نمي سازم ، در عشق روشنائي ، غزل نمي سرایم .شب است و من ديگر ترانه نمي خوانم ؛ ديگر ، حتي آواي غمگينم را ، درحسرت روز ، زير لب زمزمه نمي کنم . در انتظار بی ثمر ، نگاهها شکست و امیدها خزان شد . باید از این معبد "خود"ها و شکوه "من" ها رفت و سر به دشت بي اميد نهاد .
فرهاد حسن سلطانپور
مراغه ، عصر یازدهم بهمن 92
(با اقتباس از مرحوم شریعتی)
طیران...
ما را در سایت طیران دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0tayaran5 بازدید : 16 تاريخ : يکشنبه 24 بهمن 1395 ساعت: 2:23